۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

چو ققنوس این زمان برخیز ایران

در افسانه ها آمده است که ققنوس مرغی است خوش رنگ و خوش آواز که منقار او سیصد و شصت سوراخ دارد و بر کوه بلندی در مقابل باد نشیند و صداهای عجیب از منقار او بر آید. گفته اند که هزار سال عمر کند و چون سال هزارم به سر آید و عمرش به آخر برسد، هیزم فراوانی گرد آورد و بر بالای آن بنشیند و شروع به خواندن بکند و مست گردد و بال بر هم بزند، بدان گونه که آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و او در آتش خود بسوزد و از خاکسترش تخمی بیرون آید و از آن ققنوسی دیگر به وجود آید.

بین افسانه ی ققنوس و سرگذشت ایران تشابهی می توان دید. ایران نیز بارها به مانند آن مرغ در آتش خود سوخته و باز از خاکستر خویش زائیده شده است. ایران سرزمین شگفت آوری است…. گوئی روزگار همه ی بلاها و بازی های خود را بر ایران آزموده است. او را بارها بر لب پرتگاه برده و باز از افتادن بازش داشته. ایران شاید جان سخت ترین کشور دنیا باشد، چون دوره هایی بوده است که با نیمه جانی زندگی کرده اما از نفس نیفتاده و چون بیمارانی که می خواهند نزدیکان خود را بیازمایند، درست در همان لحظه که همه از او امید بر گرفته بودند، چشم گشوده و زندگی را از سر گرفته است….

در همان زمان هایی که پیکر ایران لخته لخته شده بود و هر پاره آن در سلطه حاکم خودی یا بیگانه ای بود، روح او پهناور و تجزیه ناپذیر مانده بود. ایران همواره استوارتر و ریشه دارتر از آن بوده که به نژاد یا مسلک سلطان یا خان یا فاتحی اعتنا کند. قلمرو ایران قلمرو فرهنگی بوده… تاریخ جاودانی هر ملتی تاریخ تمدن و فکر اوست… ما دوران اعتلای ایران را دورانی می دانیم که تمدن و فرهنگ به شکفتگی گرائیده و دوران انحطاط او را، دورانی که تمدن و فرهنگ دستخوش رکود و فساد گردیده است. فی المثل عصر سامانی به مراتب درخشان تر از دوران نادر شاه افشار است و زیان خاندان صفوی برای ایران کمتر از سود آنان نیست.

در این چند سال، همواره من آن احساس را داشته ام که ایران بار دیگر یکی از آن دوران های زاییدگی در مرگ را می گذراند و در میان درد می شکفد. گرفتاری های روزانه، دلهره ها و بهت زدگی های این سده نمی گذارد که بسیاری از ما به آن چه که در ژرفای رویدادهای رسیده به ایران است نیکو بنگریم. مانند کسی هستیم که به باغ کهنسال در چله ی زمستان پای می نهد و آن را خشک و خاموش و برهنه، گران بار از درد درماندگی و وحشتی نهان و شرربار می بیند بی آن که نجوای پنهانی زندگی و ولوله ی خاموش جرم های روینده و سبز شونده را در شکم کنده های پیر و در نهاد شاخه های خشک دریابد.
در روزگاری که گویی ایران در ابری از فراموشی پیچیده شده است. اگر کاری که از ما برنیاید دست کم خوب است بکوشیم تا اندیشه ی او و غم او را در دلها زنده نگاه داریم و امید به زایندگی دوران را در سینه نپژمرانیم. ما از این حیث چون بیماران تریاک خورده ای هستیم که به هر افسونی است باید بیدار نگاهش داشت. زیرا، اگر چشم برهم نهد، بیم آن است که دیگر آن را نگشاید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر