سلام جاکش
تو را اینگونه خطاب میکنم، میدانی چرا؟ در ترادف با دیوث آوردهاند این واژه را و از آنجا که حس خشم بیشتری در آن پنهان است به جای دیوث با تو اینگونه آغاز میکنم؛ سلام جاکش!
اما قرابت معنایی این دو بسیار است، خلاصه میکنم میدانم آنقدر سرت گرم جاکشیست که وقت نداری! اما معنایش به زبان ساده کسیست که ناموسش را در اختیار دیگران میگذارد. توضیح بماند نامه بلند است.
این روزها تارنما شلوغ است. هرجا که میروی از رنگ سخن میگویند آنهم از نوع سبز! کاری به این داستانها ندارم اما یک چیز بسیار به چشم میخورد. اخیرا واژهیی با ترکیب آشنا ولی نامعلومی به شکل «ا.ن» زیاد به کار میرود. میگویند مقصود تویی توالت و چاه مستراح بهانهست. سوالی دارم جاکش! چگونه با اینهمه نفرتی که از تو در میان مردم موج میزند هنوز زندهیی؟! چگونه روزگار میگذرانی؟!
اما برویم سراغ جاکشیات!
شنیدهام چندی پیش خزر را فروختهای به کلی موشک، چند دستگاه مایکرویو شهری و حق مشاورهی جنایت، اما ظاهرا پای قرارداد تبصرهیی بوده که شرط معامله جنایت بدون مکافات باشد. اما حیف که نشد، نه؟! این دفعه جستن بی جستن ملخک!
شنیدهام نقشه کشور را تغییر دادی! دختردایی میگفت هرچه پشت جلد کتاب را بالا و پایین کرده اثری از خلیج فارس ندیده، وزیرت هم گفته سهوی در کار بوده است. عجب! این همه گروه و هیئت علمی زرت و زرت جلسه تشکیل میدهند و واو به واو کتاب را بررسی میکنند مبادا گوشه ای از کتب مدرسه نظام را تهدید کند آنوقت سهوی در این اندازه از آقایان سر میزند؟! جای بسی تعجب است جاکش! ولی به گمانم عربها را خریدن به این سادهگیها که میانگاری نیست. یا شاید فکر کردی سر میز کیک زرد خوران تو مینشینند و بهبه و چهچه تو و آن چلاق خرفت را میکنند.
شنیدهام ترانهنامی را هفتم تیرماه جاری سربازان گمنام امام چهاردهم گرفتهاند، بردهاند، تا خورده زدهاند، تا توانستهاند کردهاند*، سوزاندهاند، در بیابان انداختهاند و برگشتهاند. ارتش امریکا هر از گاهی سربازانی که در عراق و افعانستان ولو هستند را ول میکند بروند یه تنی به تن زن بزنند بلکه تخمشان خدای ناکرده باد نکند. ظاهرا این آقای شما بدجور سربازان گمنام را دچار شقزدهگی کرده است. هان یادم آمد گفته بودی در ایران آزادی در حد مطلق است! بله خوب ظاهرا این نوع آزادی برای سربازان گمنام قحبهزاده بدین شکل است. یادم است میگفتند همتها و باکریها برای خاک و ناموس این کشور جانشان را گذاشتند کف دستشان و کشته شدند. خب! جاکش جان تو که همهاش را به باد دادی. راستی یک پرسشی بدجور ذهنم را درگیر کرده، اینکه هرجا مینشینی و برمیخیزی حرفت را از زبان ما میزنی و میگویی ملت ایران فلان و بهمان از چه روست؟ میخواستم بگویم ریدم به ملتی که در تو خلاصه شود، جاکش!
شنیدهام نیویورک که بودی یواشکی و پنهان از دوربین مطبوعات شامی ترتیب دادهای و یک مشت از همه جا بیخبر را آوردهای زرت و زرت کنارت عکس انداختهاند و تو هم همینطور لوندی ارضا شدی. بعد هم که یک دانشجوی ایرانی برخاسته تا کمی رنگ قهوهای به سرو صورتت بپاشد برادران لباسگهی زرتی انداختنش بیرون. بعد که دانشجوی ایرانی رفته بیرون دوباره همه یکدست خارجی شدهاند و تو یک نفس راحتی حناق کردهای. راستی جاکش جان یک لحظه فکر نکردی تصویر وطنفروش چه شکلی است؟! و اینکه اگر روزی همان دانشجویان خارجی بخواهند برای فرزندانشان سمبلی از خائن و وطنفروش و از همه مهمتر یک جاکش به تمام معنا را مثال بزنند نام تو را خواهند برد.
شنیدهام یک شبکهای همین چند روز پیش ازت پرسیده (What Happened to Neda?) تو هم گشتی و گشتی یه عکسی تو مایههای مروه شروین یا شربین نمیدانم چیزکی در همین حدود، که میگویند زن مسلمانی بوده در آلمان از خشتکت بیرون آوردهای و گفتی: «اینم شما کشتید!» عجب! سوال در مقابل سوال! راه حل خوبیست اما بیشتر در قماش جاکشانی مثل تو به کار میرود. یعنی یک لحظه فکر نکردی زمانه عوض شده و اونجا جماران نیست، تو هم خمینی نیستی و آنها هم گله گوسفندان 57 نیستند که تو روضه بخوانی و آنها هم سر و صورت بخراشند و عربده بزنند و ضجه و زاری کنند و دفعتی متحول شوند؟ دختر ایران را به چند فروختی؟ عجب توقع بیجایی دارم، مگر تو هم فکر داری، جاکش؟!
حرف آخر، جاکش!
چندیست چشمانم به صورت عجیبی تصاویری بسیار زیبا میبیند. وقتی مشغول کارم یا راه رفتن و یا در حال نوشیدن قهوهای گرم در این روزهای پاییزی. میدانی چه میبینم؟! یک تیر چراغ برق! یک ا.ن که لخت مادرزاد با طناب از تیر آویزان شده است. صورتت سیاه است مثال طینتت و رگهایت ورم کرده به گمانم خفه شدهای. دیگر صدای کثیفت از حلقوم لجناندودت بیرون نمیزند. خوب که دقت میکنم چیزی از گردنت آویزان شده است. تابلوییست که عکس و نام هزاران نفر بر آن نقش بستهست. و بر آن به رنگ سرخ بزرگ نوشته: «ما قاتل فرزندان ایرانزمین بودیم» آنطرفتر آن چلاق خرفت هم آویزان است. بهتر که میبینم بزرگراهی ساختهاند و تا انتها سر هر تیر یک نفر آویزان است. سرانجامت را گمانم این روزها نزدیکتر میبینم، نزدیکتر، نزدیکتر...
*پ.ن: با پوزش فراوان از خانواده ترانه موسوی و طلب بخشش از روح پاکش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر