۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

سلام جاکشسلام جاکش


سلام جاکش
تو را اینگونه خطاب می‏کنم، می‏دانی چرا؟ در ترادف با دیوث آورده‏اند این واژه را و از آنجا که حس خشم بیشتری در آن پنهان است به جای دیوث با تو اینگونه آغاز می‏کنم؛ سلام جاکش!

اما قرابت معنایی این دو بسیار است، خلاصه می‏کنم می‏دانم آنقدر سرت گرم جاکشی‏ست که وقت نداری! اما معنایش به زبان ساده کسی‏ست که ناموسش را در اختیار دیگران می‏گذارد. توضیح بماند نامه بلند است.

این روزها تارنما شلوغ است. هرجا که می‏روی از رنگ سخن می‏گویند آنهم از نوع سبز! کاری به این داستان‏ها ندارم اما یک چیز بسیار به چشم می‏خورد. اخیرا واژه‏یی با ترکیب آشنا ولی نامعلومی به شکل «ا.ن» زیاد به کار می‏رود. می‏گویند مقصود تویی توالت و چاه مستراح بهانه‏ست. سوالی دارم جاکش! چگونه با اینهمه نفرتی که از تو در میان مردم موج می‏زند هنوز زنده‏یی؟! چگونه روزگار می‏گذرانی؟!

اما برویم سراغ جاکشی‏ات!
شنیده‏ام چندی پیش خزر را فروخته‏ای به کلی موشک، چند دستگاه مایکرویو شهری و حق مشاوره‏ی جنایت، اما ظاهرا پای قرارداد تبصره‏یی بوده که شرط معامله جنایت بدون مکافات باشد. اما حیف که نشد، نه؟! این دفعه جستن بی جستن ملخک!

شنیده‏ام نقشه کشور را تغییر دادی! دختردایی می‏گفت هرچه پشت جلد کتاب را بالا و پایین کرده اثری از خلیج فارس ندیده، وزیرت هم گفته سهوی در کار بوده است. عجب! این همه گروه و هیئت علمی زرت و زرت جلسه تشکیل می‏دهند و واو به واو کتاب را بررسی می‏کنند مبادا گوشه ‏ای از کتب مدرسه نظام را تهدید کند آنوقت سهوی در این اندازه از آقایان سر می‏زند؟! جای بسی تعجب است جاکش! ولی به گمانم عرب‏ها را خریدن به این ساده‏گی‏ها که می‏انگاری نیست. یا شاید فکر کردی سر میز کیک زرد خوران تو ‏می‏نشینند و به‏به و چه‏چه تو و آن چلاق خرفت را می‏کنند.

شنیده‏ام ترانه‏نامی را هفتم تیرماه جاری سربازان گمنام امام چهاردهم گرفته‏اند، برده‏اند، تا خورده زده‏اند، تا توانسته‏اند کرده‏اند*، سوزانده‏اند، در بیابان انداخته‏اند و برگشته‏اند. ارتش امریکا هر از گاهی سربازانی که در عراق و افعانستان ولو هستند را ول می‏کند بروند یه تنی به تن زن بزنند بلکه تخمشان خدای ناکرده باد نکند. ظاهرا این آقای شما بدجور سربازان گمنام را دچار شق‏زده‏گی کرده است. هان یادم آمد گفته بودی در ایران آزادی در حد مطلق است! بله خوب ظاهرا این نوع آزادی برای سربازان گمنام قحبه‏زاده بدین شکل است. یادم است می‏گفتند همت‏ها و باکری‏ها برای خاک و ناموس این کشور جانشان را گذاشتند کف دستشان و کشته شدند. خب! جاکش جان تو که همه‏اش را به باد دادی. راستی یک پرسشی بدجور ذهنم را درگیر کرده، اینکه هرجا می‏نشینی و برمی‏خیزی حرفت را از زبان ما می‏زنی و می‏گویی ملت ایران فلان و بهمان از چه روست؟ می‏خواستم بگویم ریدم به ملتی که در تو خلاصه شود، جاکش!

شنیده‏ام نیویورک که بودی یواشکی و پنهان از دوربین مطبوعات شامی ترتیب داده‏ای و یک مشت از همه جا بی‏خبر را آورده‏ای زرت و زرت کنارت عکس انداخته‏اند و تو هم همینطور لوندی ارضا شدی. بعد هم که یک دانشجوی ایرانی برخاسته تا کمی رنگ قهوه‏ای به سرو صورتت بپاشد برادران لباس‏گهی زرتی انداختنش بیرون. بعد که دانشجوی ایرانی رفته بیرون دوباره همه یکدست خارجی شده‏اند و تو یک نفس راحتی حناق کرده‏ای. راستی جاکش جان یک لحظه فکر نکردی تصویر وطن‏فروش چه شکلی است؟! و اینکه اگر روزی همان دانشجویان خارجی بخواهند برای فرزندانشان سمبلی از خائن و وطن‏فروش و از همه مهمتر یک جاکش به تمام معنا را مثال بزنند نام تو را خواهند برد.

شنیده‏ام یک شبکه‏ای همین چند روز پیش ازت پرسیده (What Happened to Neda?) تو هم گشتی و گشتی یه عکسی تو مایه‏های مروه شروین یا شربین نمی‏دانم چیزکی در همین حدود، که می‏گویند زن مسلمانی بوده در آلمان از خشتکت بیرون آورده‏ای و گفتی: «اینم شما کشتید!» عجب! سوال در مقابل سوال! راه حل خوبی‏ست اما بیشتر در قماش جاکشانی مثل تو به کار می‏رود. یعنی یک لحظه فکر نکردی زمانه عوض شده و اونجا جماران نیست، تو هم خمینی نیستی و آنها هم گله گوسفندان 57 نیستند که تو روضه بخوانی و آنها هم سر و صورت بخراشند و عربده بزنند و ضجه و زاری کنند و دفعتی متحول شوند؟ دختر ایران را به چند فروختی؟ عجب توقع بی‏جایی دارم، مگر تو هم فکر داری، جاکش؟!

حرف آخر، جاکش!
چندی‏ست چشمانم به صورت عجیبی تصاویری بسیار زیبا می‏بیند. وقتی مشغول کارم یا راه رفتن و یا در حال نوشیدن قهوه‏ای گرم در این روزهای پاییزی. می‏دانی چه می‏بینم؟! یک تیر چراغ برق! یک ا.ن که لخت مادرزاد با طناب از تیر آویزان شده است. صورتت سیاه است مثال طینتت و رگهایت ورم کرده به گمانم خفه شده‏ای. دیگر صدای کثیفت از حلقوم لجن‏اندودت بیرون نمی‏زند. خوب که دقت می‏کنم چیزی از گردنت آویزان شده است. تابلویی‏ست که عکس و نام هزاران نفر بر آن نقش بسته‏ست. و بر آن به رنگ سرخ بزرگ نوشته: «ما قاتل فرزندان ایران‏زمین بودیم» آنطرف‏تر آن چلاق خرفت هم آویزان است. بهتر که می‏بینم بزرگراهی ساخته‏اند و تا انتها سر هر تیر یک نفر آویزان است. سرانجامت را گمانم این روزها نزدیکتر می‏بینم، نزدیکتر، نزدیکتر...


*پ.ن: با پوزش فراوان از خانواده ترانه موسوی و طلب بخشش از روح پاکش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر