هند جگرخوارمي خواهد با خون آزادي پله ترقي راطي کند.دزتاريخ هنر بي سابقه است
۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه
۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
جوابی به سبک ا.ن. به اظهارات نصرالله در مورد تمدن پارسی
آن موقع که شما اعراب به ايران حمله کرديد ، وحشی گری کرديد ، حتی سالها بر مردم ايران مسلط بوديد ، هيچ غلطی نتونستيد بکنيد ، اين فرهنگ و تمدن ايران بود که بر شما اثر گذاشت ، تازه در همون اوج وحشی گری شما فردوسی بزرگ گفت:
بسی رنج بردم در اين سال سی عجم زنده کردم بدين پارسیهمون موقع به لطف ايرانيان غيوری همچون فردوسی ، فرهنگ و تمدن پارسی زنده بود.الان که ديگه پشم و پيل شما اعراب ريخته.ديگه حتی آب بينی خودتون رو هم نمی تونيد بالا بکشيد.از تمدن پارسی صحبت نکنيد.پشم و پيل اين عرب و عرب زاده ای هم که امام و قائد شماست هم ريخته.ديگه ممه رو لولو برده، بچه های 3 ساله ايرانی هم برای اين امام و قايد شما ، تره هم خورد نمی کنند.جناب نصرالله ، آب رو بريز همانجا که می سوزه .اگه می خوايين بيشتر از اين پشم و پيل و يال و کوپالش نريزه ، بياييد اين عموزاده تان را ورداريد ببريد لبنان ، پيش خودتان در سرزمين آباء و اجداديش.حالا اينا بی سرزمين موندن ، چرا ملت ايران بايد تاوانش روبده ، اصلا يک گوشه های از همون سرزمينهای غزه رو بدين به اين اعراب قريشی ، برن همونجا.يا اينکه يک گوشه ای از صحرای عربستان و سرزمين حجاز هم شد، بشه.
آن چه رژیم با ما کرد و آن چه ما باید با رژیم کنیم
تصور این که بتوان بر رژیمی که تمامی اخلاقیات را در طول نزدیک به 32 سال زیر پا گذاشته است بدون پایبندی به اخلاق غلبه کرد تصوری نادرست است. جمهوری اسلامی یک دیکتاتوری متداول و معمول نیست که بخواهد به سلب آزادی های سیاسی اکتفاء کند. این رژیم، دشمن آزادی های سیاسی، اجتماعی، مدنی، فرهنگی و حتی ابتکارات اقتصادی و علمی است. با علوم اجتماعی دشمنی دارد و رشته های دانشگاهی را تعطیل می کند و در پاسخ هر اعتراضی آدم می کشد. این رژیم با فرهنگ و تاریخ و حتی محیط زیست ایران دشمن است و آنها را به طور فکر شده و برنامه ریزی شده از بین می برد. اما در ورای همه این ها، رژیمی است که به انسانیت و اخلاق جامعه ایرانی پرداخته است و تصمیم دارد آنها را به طور بنیادین از میان برد.
جمهوری اسلامی و طراحانی که از چند سال قبل از انقلاب محتوای آن را طراحی کردند می دانستند که برای پیشبرد مقاصد خویش باید به پست ترین و عقب مانده ترین لایه های جامعه مراجعه کنند و با بهره برداری از دو عنصر فریب و زور در آنان جهل و احساسات مذهبی و عاطفی توده ها را مورد استفاده قرار دهند. و چنین کردند. نبود روشنگر در درون جامعه ی ایرانی در نیمه ی اول دهه ی پنجاه خورشیدی سبب شد که این طرح، در نیمه ی دوم این دهه، با موفقیت اجرا شود. بدیهی است که آن زمان ما جانباخته و چریک زیاد داشتیم اما روشنگر و روشنفکر اندک. جامعه با باور این که می تواند با یک تغییر سیاسی روزگار بهتری از حیث مادی و یا غیرمادی فراهم کند سرنوشت خویش را به کسانی سپرد که می دانستند برای تهی کردن جامعه از ارزش های انسانی، مانند شرافت، کرامت، همنوع دوستی و شجاعت، چگونه باید رفتار کنند.
در حالی که اسدلله لاجوردی و حبیب الله عسگراولادی - هردو تازه مسلمان - در زندان های ما یک نسل انسان پاک و صدیق را هزار هزار اعدام می کردند تا نیروهای مقاوم جامعه را از میان برده باشند، همین باند در بازار و نهادهای اقتصادی در حال سازماندهی فقر بودند تا بازتولید نیروهای مقاوم در جامعه ی ایرانی را نیز ناممکن کنند و دهه ها کشور را زیر سیطره ی خویش نگه دارند. متحد تاریخی آنان، روحانیت، در کنارشان بود. با تمام دشمنی تاریخی اش با نوآوری علمی و تحول دمکراتیک و تمام آز و طمع و شهوت رانی سرکوب شده در وجودش، که در طول سده ها، به عقده ای تاریخی میان آخوندها تبدیل شده بود. این دو محور نیاز داشتند به بازوی اجرایی، به آدمکش و شکنجه گر و سرکوبگر. نیروهای مادون طبقاتی که رژیم شاه تحویل جامعه ی ایرانی داده بود و نیز قشرهای و لایه های سنتی و در نهایت روستایی های در جهل نگه داشته شده بدنه ی دستگاه مرگ و سرکوب را تشکیل دادند. مثلث فقر، جهل و زور شکل گرفت. جنگ به عنوان نعمت الهی آمد و اجازه داد یک میلیون نیروی انسانی مفید دیگر را نیز از میان ببرند.
در سایه ی یک یورش تاریخی برنامه ریزی شده به ایران و ایرانی، دشمنان خارجی ملت ایران با همدستی دشمنان داخلی مردم ایران توانستند سرنوشت ما را به دست بگیرند. در طول سی و دو سال، بیش از یک صد هزار نفر را به جرم سیاسی کشتند، چند میلیون نفر را به مرگ های غیر طبیعی کشتند، بزرگترین آمار اعتیاد در جهان را به ایران تحمیل کردند، ارزانترین مواد مخدر در جهان را به مردم هدیه کردند، بالاترین میزان روان پریش به تناسب جمعیت خود را در جهان برای مردم ایران به وجود آوردند، فقیرترین ملت جهان به تناسب ثروت در اختیار یک کشور را به وجود آوردند، بالاترین آمار جرم و جنایت و تن فروشی و کودکان خیابانی را به تناسب جمعیت خویش پدید آوردند و 80 درصد جامعه ی ایرانی، یعنی نزدیک به 50 میلیون انسان را، به زیر خط فقر کشیدند، آلوده ترین هوای جهان را برای پایتخت آن و 12 میلیونی ساکنان آن تدارک دیدند؛ سهمگین ترین ضربه را در تاریخ ایران به محیط زیست وارد کردند، بیشترین ثروت را در تمام طول تاریخ از کشور خارج کردند، 10 میلیون ایران را زیر خط فقر مطلق – درآمد زیر 2 دلار- قرار دادند، بالاترین آمار جرم و جنایت را در طول تاریخ اجتماعی ایران برای مردم پدید آوردند، بیشترین آمار طلاق و از هم پاشیدگی خانواده و جوانان مجرد ناتوان از ازدواج را ارائه دادند. بیشترین میزان خفقان و سرکوب را به تناسب پتانسیل رشد فکری و فرهنگی و سیاسی و اجتماعی جامعه به آن اعمال کردند و میزان گسترش خرافه و جهل مذهبی را به نسبت میزان ابزارهای روشنگری و آگاه سازی موجود در تاریخ ایران به جامعه تحمیل کردند و در نهایت، بیش از هر حکومت دیگری حقوق و ثروت ها و سرزمین های ایران را به خارجی واگذار کردند و در نهایت ایران را در آستانه ی بزرگترین خطری که می تواند آن را نابود سازد، یعنی جنگ اتمی و نابودساز، زلزله های نابودساز و نیز قوم گرایی و تجزیه ی ایران... قرار دادند.
به آسیب روانی و اخلاقی و ارزشی بنیادین که قابل آمار نیست اشاره نکنیم. به تهی شدن انسان ایرانی در حد میلیونی از اخلاق و ارزش و فرهنگ خود. با یک چنین کارنامه ای می بینیم که هنوز میلیون ها ایرانی با اشتباه گرفتن زنده بودن به جای زندگی به روزمره گی خود دچار هستند، کم یا بیش ناراضیند اما نه توان، نه شجاعت و نه آگاهی کافی دارند که بخواهند برای تغییر این شرایط کار خاصی کنند. می ماند آن اقلیتی که آگاهند، شجاعت دارند و می خواهند کاری کنند. این اقلیت چند درصد از جامعه را تشکیل می دهد؟ آماری در دست نیست. حدس است و گمان. اما برای پیروزی بر رژیمی که بنیادهای جامعه را سست کرده و اینک سرانجام و پس از سی و دوسال دشمنی و جنگ با ملت ایران، خود نیز بنیادش سست شده است نیاز به میلیون ها نفر نیست. نیاز است به اندکی که بتوانند سه ویژگی را تامین کنند: با هم کار جمعی کنند، برنامه داشته باشند و در مسیر اجرای برنامه ی خود سازماندهی و انضباط داشته باشند. همین سه خصلت برای پایین کشیدن رژیم توسط همین اقلیتی که هنوز در جامعه ی ایرانی وجود دارد کافی است. وظیفه ی ماست که با کنار گذاشتن کلیشه ها و تکرارهای بی سرانجام با دیدی تازه و روش های خلاقانه در مسیر سازماندهی این اقلیت شاید یک درصدی با توجه و تکیه به سه خصلت بالا- کار مشترک، برنامه و انضباط- بکوشیم و مطمئن باشیم که اگر این سه ویژگی باشد، پیروزی هم خواهد آمد.
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=23276
جمهوری اسلامی و طراحانی که از چند سال قبل از انقلاب محتوای آن را طراحی کردند می دانستند که برای پیشبرد مقاصد خویش باید به پست ترین و عقب مانده ترین لایه های جامعه مراجعه کنند و با بهره برداری از دو عنصر فریب و زور در آنان جهل و احساسات مذهبی و عاطفی توده ها را مورد استفاده قرار دهند. و چنین کردند. نبود روشنگر در درون جامعه ی ایرانی در نیمه ی اول دهه ی پنجاه خورشیدی سبب شد که این طرح، در نیمه ی دوم این دهه، با موفقیت اجرا شود. بدیهی است که آن زمان ما جانباخته و چریک زیاد داشتیم اما روشنگر و روشنفکر اندک. جامعه با باور این که می تواند با یک تغییر سیاسی روزگار بهتری از حیث مادی و یا غیرمادی فراهم کند سرنوشت خویش را به کسانی سپرد که می دانستند برای تهی کردن جامعه از ارزش های انسانی، مانند شرافت، کرامت، همنوع دوستی و شجاعت، چگونه باید رفتار کنند.
در حالی که اسدلله لاجوردی و حبیب الله عسگراولادی - هردو تازه مسلمان - در زندان های ما یک نسل انسان پاک و صدیق را هزار هزار اعدام می کردند تا نیروهای مقاوم جامعه را از میان برده باشند، همین باند در بازار و نهادهای اقتصادی در حال سازماندهی فقر بودند تا بازتولید نیروهای مقاوم در جامعه ی ایرانی را نیز ناممکن کنند و دهه ها کشور را زیر سیطره ی خویش نگه دارند. متحد تاریخی آنان، روحانیت، در کنارشان بود. با تمام دشمنی تاریخی اش با نوآوری علمی و تحول دمکراتیک و تمام آز و طمع و شهوت رانی سرکوب شده در وجودش، که در طول سده ها، به عقده ای تاریخی میان آخوندها تبدیل شده بود. این دو محور نیاز داشتند به بازوی اجرایی، به آدمکش و شکنجه گر و سرکوبگر. نیروهای مادون طبقاتی که رژیم شاه تحویل جامعه ی ایرانی داده بود و نیز قشرهای و لایه های سنتی و در نهایت روستایی های در جهل نگه داشته شده بدنه ی دستگاه مرگ و سرکوب را تشکیل دادند. مثلث فقر، جهل و زور شکل گرفت. جنگ به عنوان نعمت الهی آمد و اجازه داد یک میلیون نیروی انسانی مفید دیگر را نیز از میان ببرند.
در سایه ی یک یورش تاریخی برنامه ریزی شده به ایران و ایرانی، دشمنان خارجی ملت ایران با همدستی دشمنان داخلی مردم ایران توانستند سرنوشت ما را به دست بگیرند. در طول سی و دو سال، بیش از یک صد هزار نفر را به جرم سیاسی کشتند، چند میلیون نفر را به مرگ های غیر طبیعی کشتند، بزرگترین آمار اعتیاد در جهان را به ایران تحمیل کردند، ارزانترین مواد مخدر در جهان را به مردم هدیه کردند، بالاترین میزان روان پریش به تناسب جمعیت خود را در جهان برای مردم ایران به وجود آوردند، فقیرترین ملت جهان به تناسب ثروت در اختیار یک کشور را به وجود آوردند، بالاترین آمار جرم و جنایت و تن فروشی و کودکان خیابانی را به تناسب جمعیت خویش پدید آوردند و 80 درصد جامعه ی ایرانی، یعنی نزدیک به 50 میلیون انسان را، به زیر خط فقر کشیدند، آلوده ترین هوای جهان را برای پایتخت آن و 12 میلیونی ساکنان آن تدارک دیدند؛ سهمگین ترین ضربه را در تاریخ ایران به محیط زیست وارد کردند، بیشترین ثروت را در تمام طول تاریخ از کشور خارج کردند، 10 میلیون ایران را زیر خط فقر مطلق – درآمد زیر 2 دلار- قرار دادند، بالاترین آمار جرم و جنایت را در طول تاریخ اجتماعی ایران برای مردم پدید آوردند، بیشترین آمار طلاق و از هم پاشیدگی خانواده و جوانان مجرد ناتوان از ازدواج را ارائه دادند. بیشترین میزان خفقان و سرکوب را به تناسب پتانسیل رشد فکری و فرهنگی و سیاسی و اجتماعی جامعه به آن اعمال کردند و میزان گسترش خرافه و جهل مذهبی را به نسبت میزان ابزارهای روشنگری و آگاه سازی موجود در تاریخ ایران به جامعه تحمیل کردند و در نهایت، بیش از هر حکومت دیگری حقوق و ثروت ها و سرزمین های ایران را به خارجی واگذار کردند و در نهایت ایران را در آستانه ی بزرگترین خطری که می تواند آن را نابود سازد، یعنی جنگ اتمی و نابودساز، زلزله های نابودساز و نیز قوم گرایی و تجزیه ی ایران... قرار دادند.
به آسیب روانی و اخلاقی و ارزشی بنیادین که قابل آمار نیست اشاره نکنیم. به تهی شدن انسان ایرانی در حد میلیونی از اخلاق و ارزش و فرهنگ خود. با یک چنین کارنامه ای می بینیم که هنوز میلیون ها ایرانی با اشتباه گرفتن زنده بودن به جای زندگی به روزمره گی خود دچار هستند، کم یا بیش ناراضیند اما نه توان، نه شجاعت و نه آگاهی کافی دارند که بخواهند برای تغییر این شرایط کار خاصی کنند. می ماند آن اقلیتی که آگاهند، شجاعت دارند و می خواهند کاری کنند. این اقلیت چند درصد از جامعه را تشکیل می دهد؟ آماری در دست نیست. حدس است و گمان. اما برای پیروزی بر رژیمی که بنیادهای جامعه را سست کرده و اینک سرانجام و پس از سی و دوسال دشمنی و جنگ با ملت ایران، خود نیز بنیادش سست شده است نیاز به میلیون ها نفر نیست. نیاز است به اندکی که بتوانند سه ویژگی را تامین کنند: با هم کار جمعی کنند، برنامه داشته باشند و در مسیر اجرای برنامه ی خود سازماندهی و انضباط داشته باشند. همین سه خصلت برای پایین کشیدن رژیم توسط همین اقلیتی که هنوز در جامعه ی ایرانی وجود دارد کافی است. وظیفه ی ماست که با کنار گذاشتن کلیشه ها و تکرارهای بی سرانجام با دیدی تازه و روش های خلاقانه در مسیر سازماندهی این اقلیت شاید یک درصدی با توجه و تکیه به سه خصلت بالا- کار مشترک، برنامه و انضباط- بکوشیم و مطمئن باشیم که اگر این سه ویژگی باشد، پیروزی هم خواهد آمد.
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=23276
۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه
یارانه داران!
یارانه داران!
غم مخور دوران بی پولی به پایان می رسددارد دادن این یارانه ها استان به استان می رسد مبلغش هر چند فعلاً قابل برداشت نیست موسم برداشت حتماً تا زمستان می رسد در حساب بانکی ات عمری اگر پولی نبود بعد از این یک پول یامفتی فراوان می رسد چند سالی مایه داران حال می کردند و حال نوبت حالیدن یارانه داران می رسد شهر، کلاً شور و حال دیگری بگرفته است بانگ بوق و سوت و کف از هر خیابان می رسد آن یکی با ساز، رنگ گلپری جون می زند این یکی با دنبکش، بابا کرم خوان می رسد عمه صغرا پشت گوشی قهقهه سر داده است شوهرش هم با کباب و نان و ریحان می رسدمش رجب، آن گوشه هی یکریز بشکن می زند خاله طوبا هم کمر جنبان و رقصان می رسد تا که بابام این خبر را در جراید خواند گفت: خب خدا را شکر پول کفش و تنبان می رسد مادرم هم خندهی جانانه ای فرمود و گفت: پول شال و عینک و یک جفت دندان می رسد بی بی از آن سو کمی تا قسمتی فریاد زد: خرج استخر و سونام، ای جانمی جان می رسد خان عمو با کیسه و زنبیل و ساکش رفته بانک تا بگیرد آنچه را فعلاً به ایشان می رسد اصغری در پای منقل، بود سرگرم حساب تا ببیند پول چندین لول، الآن می رسد خاله آزیتا که یادش رفته فرمی پر کند طفلکی از دور با چشمان گریان می رسد" مصطفی مشایخیبا تشکر از خزان
۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه
عیالوارترین مرد ایران+ عکس
همشهری سرنخ در شماره 68 خود گزارشی خواندی از عیالوارترین مرد ایران را به همراه عکسهای دیدنی از این خانواده منتشر کرده که بخشهایی از این گزارش در ادامه میآید:با 26 زن، 195 فرزند و بیش از200 نوه و نتیجه در خانهای در شمال کشور زندگی میکرد. تعداد فرزندان او آنقدر زیاد بود که برای انتخاب نام آنها با مشکل روبهرو شده بود. دو گوسفند، 50 کیلو برنج، 20 کیلو آرد، هفت کیلو حبوبات، چهار کیلو روغن، یک کیلو چای و 10 کیلو قند و شکر مصرف روزانه خانه آنها بود. درباره حاجعلی حقپناه صحبت میکنیم؛ مردی که در دهه 50 به خاطر خانواده پرجمعیتش تیتر یک روزنامههای کشور شد. حالا 34 سال از مرگ حقپناه میگذرد و خانواده حقپناهها جمعیتشان خیلی بیشتر از قبل شده. آنقدر که محاسبه تعداد خانواده برای خودشان هم سخت است. خبرنگار و عکاس سرنخ برای اینکه از اوضاع و احوال این خانواده پرجمعیت بعد از مرگ حاجعلی باخبر شوند؛ درست روزی که اعضای این خانواده برای ولیمه دور هم جمع شده بودند؛ شال و کلاه کردند و به روستای جوجاده رفتند.اگر سری به جوجاده، روستایی بین قائمشهر و ساری بزنید؛ اولین موضوعی که توجه شما را به خود جلب میکند تعداد بیشمار افرادی است که نام خانوادگیشان حقپناه است. آنها همه از بازماندگان مردی به نام حاجعلی حقپناه هستند که به خاطر تعداد زیاد همسر و فرزندانش نامش به روزنامهها راه یافت.«من خودم هم حقپناه هستم. با کدامشان کار دارید؟!» اینها را راننده تاکسیای میگوید که ما از او سراغ خانواده حقپناه را میگیریم. اکثر ساکنان روستای جوجاده از بچهها، نوهها، نتیجهها و ندیدههای حاجعلی حقپناه هستند که با جمعیت زیادشان روستا را به نام خود درآوردهاند. راننده میگوید: «حتی مسجدی که در مرکز جوجاده قرار دارد زمینی بوده که حاجعلی حقپناه به اهالی اهدا کرده تا مراسمشان را آنجا برگزار کنند. نام حاجعلی را میتوانید روی سر در این مسجد که بخشهایی از آن هنوز نیمهکاره مانده ببینید.»اینجا همه حاجعلی را به خاطر تعداد همسرها و فرزندان بیشمارش به علاوه نفوذ و ثروتی که داشته میشناسند. حاجعلی در یک خانواده فقیر به دنیا آمد اما با سعی و تلاش در سن 24 سالگی صاحب مال و املاک زیادی شد. حقپناه بزرگ سرانجام در سن 95سالگی به خاطر کهولت سن و به مرگ طبیعی فوت کرد. آن زمان کوچکترین فرزند حاجعلی که از همسر بیست و ششمیاش بود؛ سه سال بیشتر نداشت. حالا اگرچه حاجعلی و زنهایش همه به رحمت خدا رفتهاند اما هنوز که هنوز است چرخ روستای جوجاده به کمک پسران، دختران، نوهها، نتیجهها و ندیدههای حقپناه میچرخد.از آمل تا بابل«خودمان هم آمار دقیقی از تعداد فرزندان پدرمان نداریم. تا به حال فرصتی هم پیدا نکردهایم که شجرهنامهای از خاندانمان تهیه کنیم.» اینها را حسن، یکی از پسران زن ششم حاجعلی میگوید. او 65 سال دارد و وقتی حرف به اینجا میرسد که خودش چند زن دارد با خنده ادامه میدهد؛ «من یک زن بیشتر ندارم در عوض خدا به من نه دختر و یک پسر داده، راستش خانمم تحمل هوو ندارد. خدا نکند از کار خانمی تعریف کنم آن شب را باید بیرون از خانه بخوابم.» در میان پسران حاجی تنها چند نفرشان هستند که مانند پدر چند همسر گرفتهاند اما هیچکدام نتوانستهاند رکورد پدرشان را در این زمینه بشکنند اما نکته جالب اینجاست که نه خود حاجی و نه پسرانش تا به حال کارشان به طلاق نکشیده است و همسرانشان بهخوبی و خوشی با هم زندگی میکنند. حسن میگوید: «زن اول پدرم عاروس نام داشت. پدرم زمانی که 24 سال داشت با این زن که آن زمان 18 ساله بود؛ ازدواج کرد.»به گفته حسن، پدرش در اکثر شهرهای مازندران همسر داشته و تا آنجا که او میداند پدرش برای زنهایش شش خانه خریده بوده؛ «از آمل گرفته تا بابل، قائمشهر، نکا، ساری، زرینکلاه و... پدرم زن گرفته بود.» پسران حاجعلی درباره راه و روش زندگی پدرشان حرفهای زیادی برای گفتن دارند؛ «پدر کارهای زیادی انجام میداد. او در حدود 20 هکتار مزرعه گندم، جو، برنج و پنبه داشت و زنهایش پا به پایش در مزرعه کار میکردند.»حقپناه بزرگ مرد کاری و پرتلاشی بود. او در کنار مزرعهداری دستی هم در خرید و فروش دام داشت. برای همین مجبور بود به شهرهای مختلف سفر کند و گاو وگوسفندهایش را بفروشد. شاید یکی از دلایلی که باعث شد حاجعلی 26 زن را به عقدش دربیاورد؛ همین سفرهای زیاد بوده است؛ «به نظر ما یکی از دلایل اینکه پدرمان زیاد زن گرفته، میتواند سفرهای زیادی باشد که او میرفته. مثلا مادر حسنآقا که نامش محرم بود و مادر من و یک خانم دیگر از زنهایی بودند که پدرم آنها را در آمل دیده و با آنها ازدواج کرده بود.»غلامرضا کوچکترین پسر حاج علی است. او 35 سال دارد و نام دخترش که کوچکترین نوه حاجعلی به حساب میآید را به احترام مادر خدا بیامرزش مهتاب گذاشته است؛ «مهتاب زن آخر حاجی بود. او 14 ساله بود که به عقد حاجعلی 70ساله درآمد. مردم روستا مدعی بودند که حاجعلی او را از بقیه همسرانش بیشتر دوست دارد.»خانهای برای 12 هووخانه حاجعلی در جوجاده تا سال 73 همچنان پابرجا بود اما در همان سال، وقتی زنهای فامیل دور هم جمع شدند تا برای غلامرضا، پسر کوچک خانواده آش پشت پای سربازی درست کنند، به خاطر شیطنت بچههای فامیل، خانه آتش میگیرد و بیشتر یادگاریهای بهجا مانده از حاجعلی در میان شعلههای آتش میسوزد. آخرین پسر حاجعلی در اینباره میگوید: «زیر خانه پدر کاه زیادی جمع کرده بودیم. آن روز بچههای کوچک شیطنت کردند و با آتش زدن کاهها خانه را به آتش کشیدند. خوشبختانه شخصی در این حادثه آسیب ندید اما خانه پدریم با همه یادگاریهایش سوخت.»خانه اصلی حاجعلی در بالاترین نقطه روستا و روی تپهای بلند قرار گرفته بود. جایی که به قول حسن، هم به ساری مشرف بود و هم قائمشهر. بعد از آن آتشسوزی، بعد از پاکسازی بقایای خانه سوخته، آنجا را به باغ تبدیل کردند و درختان نارنگی، پرتقال و انار زیادی آنجا کاشتند؛ «پدرم عاشق خانهاش بود و تا جایی که به خاطر دارم؛ او با 12 زن خود و همه فرزندانش در آن خانه به خوبی و خوشی زندگی میکردند.» اینها را علامرضا اضافه میکند در خانه حاجعلی 12 هوو و فرزندانشان به خوبی و خوشی زندگی میکردند. همسران حقپناه بزرگ به خوبی کارها را بین خود تقسیم کرده و با هم کنار آمده بودند. حسن درباره زندگی در خانه پدریاش میگوید: «آن زمان مادرانمان در حیاط خانه یک گهواره سراسری با پارچه درست میکردند و بچهها را در آن میخواباندند. کارهای خانه بین زنها تقسیم شده بود. یکی از آنها فقط مسوول نگهداری از نوزادان بود.»حاجعلی برای اینکه نظم و انضباط را در خانواده پرجمعیتش برقرار کند؛ گاهی مجبور میشد ابروهایش را درهم بکشد و با توپ و تشر اوضاع را آنطور که دلش میخواهد سر و سامان دهد. او مرد خانوادهداری بود و تا آنجا که میتوانست سعی میکرد خانوادهاش را دور هم جمع کند. غلامرضا که یکی از پسران تحصیلکرده حاجعلی است؛ میگوید: «پدرم به اتحاد و همبستگی در خانواده خیلی اهمیت میداد. حتی در زمان ناهار و شام با اینکه تعداد خانواده زیاد بود اما او در چند نوبت غذا میخورد تا دل همه را به دست بیاورد و با همه اعضا خانوادهاش دور هم بنشینند.»جیره پادگانیسالها پیش وقتی حاجعلی به خاطر تعداد زیاد زنان و فرزندانش سوژه روزنامهها و مجلهها شد؛ درباره زندگیاش به خبرنگارها گفت: «من در چند نوبت با خانوادهام شام و ناهار میخورم. اول با یکی از همسرانم و فرزندانمان و بعد هم به نوبت با بقیه غذا میخورم. به همین خاطر پرخور شدهام!»حقپناه بزرگ مرد دست و دلبازی بود و به خاطر کار و تلاش زیادی که انجام میداد؛ وضع مالی خوبی بههم زده بود. او دوست نداشت به اهل و عیالش بد بگذرد. رشید یکی دیگر از فرزندان حاجعلی در اینباره میگوید: «غذای ما خیلی زیاد بود. ما آن زمان که دور هم بودیم؛ روزی دو گوسفند، بیش از 10 مرغ، 50 کیلو برنج، 20 کیلو آرد، هفت کیلو حبوبات، چهار کیلو روغن، دو کیلو کره، هشت کیلو پنیر، یک کیلو چای و 10 کیلو قند و شکر مصرف میکردیم.»غلامرضا در ادامه صحبتهای برادرش با خنده میگوید: «ما در خانه قبلیمان جایی داشتیم به اسم بالاخانه. آنجا همیشه یک لاشه گوسفند آویزان بود و به محض اینکه نزدیک بود تمام شود؛ پدرم آن را برمیداشت و یک لاشه پرگوشت دیگر آویزان میکرد.»به هر حال خرج خانهای که در آن 12 هوو، 195 پسر و دختر و بیش از 200 نوه و نتیجه زندگی میکردند، معلوم است که زیاد میشود اما حاجعلی به خاطر داشتن زمینهای زیاد وکشاورزی مناسب میتوانست هزینه خانوادهاش را تامین کند. البته این برای زمانی بود که حاجعلی تنها 12 زن داشت اما وقتی تعداد همسران او به عدد 26 رسید؛ حقپناه بزرگ مجبور شد برای بقیه زنهایش در شهرها و روستاهای اطراف جوجاده خانه بگیرد و هرچند روز یک بار برای سرکشی به وضعیت آنها به شهرها و روستاهای دیگر مازندران رفت و آمد کند. او برای رفت و آمدش هم آدابی داشت که بچهها باید آن را رعایت میکردند؛ «پدرمان اسبی داشت به اسم سهند.زمانی که او میخواست برای دیدن زن و فرزندانش به شهر دیگری برود با سهند تا لب جاده میرفت و از آنجا سوار بنز 190اش میشد. وقتی هم که میخواست برگردد؛ یکی از دختران یا پسرانش باید با اسب لب جاده میرفت و آنقدر منتظر میماند تا حاجی از راه برسد و سوار بر سهند به داخل روستا برگردد.»خواستگاری برای هووپسران حاجعلی تا دلتان بخواهد از پدرشان و کارهایی که انجام داده، خاطره دارند اما حتما دختران حقپناه هم حرفهای شنیدنی از پدرشان دارند. برای همین پای حرفهای آنها مینشینیم. روزی که ما برای تهیه گزارش به روستای جوجاده رفتیم؛ بهترین فرصت ممکن برای دیدن بازماندههای حاجعلی بود؛ چراکه ولیمه خوران یکی از پسران حاجعلی بود که داشت خودش را برای زیارت خانه خدا آماده میکرد.حاجی صنم سومین دختر حاجعلی از زن اولش یعنی عاروس است. او که حالا 85 ساله است، میگوید: «آن اوایل حاجی با 12 همسرش در یک خانه زندگی میکرد. همه رابطهشان با هم خوب بود. وقتی حاجی میخواست دوباره ازدواج کند، مادرم خودش چادر به کمر میبست و به در خانه آن زن میرفت تا او را از خانوادهاش برای حاجی خواستگاری کند.»به گفته صنم زندگی در خانه حاجعلی خیلی جالب بود چرا که گاهی اوقات در یک هفته چند زن همزمان با هم وضع حمل میکردند؛ «حاجعلی در میان 26 زن خود سه تای آنها را از همه بیشتر دوست داشت. اولی مادرم عاروس بود که هم پای حاجی بود. دومی محرم خانم و سوم همسر آخر پدرم، ماتابه بود.» صنم در جواب این سوال که آیا حاجعلی دستِ بزن هم داشته، خندهاش میگیرد؛ طوری که دندانهای طلایش به چشم میآیند؛ «حاجی سیاست داشت. اگر خشم نمیکرد و از زنهایش زهرچشم نمیگرفت که آنها به راحتی نمیتوانستند در کنار هم زندگی کنند. او گاهی دستِ بزن هم داشت اما بعدا دلجویی میکرد. خلاصه اینکه حاجی خیلی خانوادهدوست بود.»گوش به آهنگ سطل مسی«به پدربزرگم به این خاطر حاجعلی گدا میگفتند که او عاشق حضرت علی(ع) بود و ارادت خاصی به او داشت. به همین دلیل گدای علی لقب گرفت. حتی شعری که روی سنگ مزار او نوشتهایم هم بیمناسبت با اسم او نیست.» فرامرز حقپناه اینها را میگوید؛ او اولین نوه حاجعلی است که در سال 51 توانسته دیپلم بگیرد.فرامرز مدتی روی خانوادهاش تحقیق کرد تا آمار دقیقی از تعدادشان جمعوجور کند اما از آنجا که تعداد آنها خیلی زیاد است، از این کار منصرف شد. «در آماری که سال 51 گرفتم متوجه شدم حاجعلی حدود 540 دختر و پسر و نوه و نتیجه دارد. شاید الان حدود 2300 نفر باشیم، شاید هم بیشتر.» فرامرز از حاجعلی خاطرات زیادی دارد.او میگوید: «خوب به خاطر دارم که وقتی ما بچه بودیم حاجی برای اینکه دخترها، پسرها، نوه و نتیجههایش را صدا کند، میگفت: «آهای. او تعداد زیادی از فرزندانش را به اسم نمیشناخت و به همه میگفت آهای.»حاجعلی حتی برای صدا کردن بچههایش از سر مزرعه هم رسم و رسوم خاصی داشت. آن زمان تلفن همراه نبود. برای همین حقپناه بزرگ به یکی از ستونهای خانهاش سطلی مسی آویزان کرده بود و هر وقت میخواست پسرانش را از سر مزرعه به خانه صدا کند، با یک چکش به سطل مسی میکوبید تا اعضای خانواده را دور هم جمع کند؛ «یکی از نشانههای حاجعلی داسی بود که همیشه همراهش بود. او بدون آن داس هیچجا نمیرفت و اعتقاد داشت که ابزار کارش باید همیشه همراهش باشد. پیرمرد جز قند و شکر هیچ چیز دیگری نمیخرید. همه محصولات مورد استفادهاش را خودش به کمک همسرانش درست میکرد. از پشم و پنبه گرفته تا شیر و کره و پنیر.»سفره عقدی برای سه عروسیکی دیگر از خاطرات بامزهای که همه فرزندان و اطرافیان حاجعلی آن را به خوبی به یاد دارند، مربوط به روزی میشود که حاجعلی سه نفر از همسرانش را در یک شب عقد کرد. این اتفاق را حسن حقپناه به خوبی به خاطر دارد؛ «عاروس، حوا، مریم، ننه خانم، ننهجان، محرم خانم، فضه، فاطمه، صغری و ماتابه یا مهتاب تنها چند تن از زنان حاجی هستند.» مدتی که حاجعلی برای فروش دامهایش به آمل رفتوآمد میکرد، از دو دختر اهل روستای «گتاب» خواستگاری میکند. یکی از آنها ماتابه بود که آن زمان 14 سال بیشتر نداشت؛ «وقتی پدرمان میخواست این دو زن را به عقد خودش دربیاورد، یکی دیگر از دختران روستا هم از او میخواهد او را هم بهعنوان همسر قبول کند. پدرمان هم قبول میکند. به این ترتیب او در آن شب سه زن را با هم عقد میکند.»با اینکه حاجعلی در طول زندگیاش زنهای زیادی را به عقد خود درآورد اما فقط رضا یکی از پسران حاجعلی که حالا70 ساله است مانند پدرش چند همسر دارد. او تا به حال پنج همسر اختیار کرده است؛ «پدرم قبل از مرگش قصد داشت دختر دیگری را هم به عقد خود درآورد اما دیگر اجل مهلتش نداد. او هر کاری کرد نتوانست از خانواده آن دختر رضایت بگیرد.» بعد از آن ماجرا حاجعلی گفته بود که دخترهای امروزی پرتوقع شدهاند و به هیچ شرایطی راضی نمیشوند.
اشتراک در:
پستها (Atom)